صداى شکستن بغض را توى گلویم مىشنوم و تیله تیله اشک . بىخجالت از هم ناله مىکنیم ضجه مىزنیم و سراغ آقایمان را از سنگ و خاک و بیابان مىگیریم . و از آسمان که مثل دل ما گرفته و بارانى است . چشمهایم را مىبندم . دلم مىخواهد وقتى چشم باز مىکنم خیمهاى ببینم روشن و قامتى سبز که به نماز ایستاده . آى آقا مىشود روزى ما پشتسر شما قامتببندیم .
صداى اذان از دور دستها مىآید . على هم اذان مىگوید . آشفته حزین، بىقرار، شیفته مىخوانیم و مىرویم . بیابان محرم ماست و پریشانیمان را با هیچکس بازگو نمىکند . هوا کمى روشن مىشود . آسمان مىبارد و نمىبارد . جایى زمین گل شده، حتما از باران شب قبل مثل آینه صاف است و هنوز ترک برنداشته . هر کسى حال خودش را دارد . با هم هستیم و تنها . تنهاییم و با هم . من کنار حوض کوچک گلى مىنشینم . على درحال سجده است . مهدى دو زانو روى زمین نشسته و با چفیهاش چشمها و صورتش را پوشانده .
با انگشت روى گل مىنویسم: « اى زمین تو نیز شاهد باش که ما جمعهها قبل از طلوع سر به بیابان گذاشتیم و دربهدر به دنبال آقایمان گشتیم و او را از ته دل صدا کردیم .»
اشکهایم با گل در هم مىآمیزند و قطرهاى اشک از بالاى سرم روى نوشته مىچکد . مهرى بر شهادت زمین . على با تمام وجود فریاد مىزند . «یابنالحسن (ع) .» مهدى بلندتر ناله مىکند: «مولاى خوبم .» و من فقط لبهایم تکان مىخورند: «آقاى عزیزم .»
آسمان مىبارد و ما فکر مىکنیم تا ساعتى دیگر آب نوشتهمان را به دل خاک خواهد سپرد . هوا روشن شده و نشده به امامزاده مىرسیم . پیرمرد خادم ما را مىشناسد . در حرم را باز مىکند و مىرود توى اتاقک خودش . نماز صبح را مىخوانیم . بعد دستهایمان را قفل معجر مىکنیم و دعاى ندبه را مىخوانیم .
از حرم که بیرون مىآییم . هوا کاملا روشن شده و نزدیک طلوع آفتاب است . کنار نهرى که از میان صحن امامزاده مىگذرد مىنشینم . پیرمرد برایمان خرما مىآورد . من و مهدى مىخوریم . على زیرکانه خرما را توى جیبش مىگذارد . من مىخندم و مىگویم: « خودت را خسته نکن دستت رو شد روزهاى .» مىخندد و مىگوید: «به زور بدهید بخورمش صوابش چند برابر مىشه» با مهدى مىدویم دنبالش فرار مىکند بیرون امامزاده و مىخورد سینه به سینه پسر بچهاى که دارد از در امامزاده مىآید توى صحن .
یک پسر بچه افغانى یا پاکستانى باید باشد . ما را که مىبیند دستش را دراز مىکند: «آقا پول بده تو را به خدا آقا» على مىگوید: «شیعهاى؟» پسر بچه نگاه مىکند توى چشمهاى على و با سادگى مىگوید «نه» على مىگوید: «صلوات چى؟ بلدى صلوات بفرستى؟ » . پسر بچه مىگوید: «بله» . على مىپرسد: «خانهتان کجاست؟» . چادرهاى نزدیک امامزاده را نشانمان مىدهد و مىگوید «آنجا» . على مىگوید: «پنج تا صلوات بفرستببینم .» پسر بچه با همان لهجه خاصى که دارد پشتسر هم صلوات مىفرستد . على یک اسکناس پنجاه تومانى مىدهد به او و من فکر مىکنم کاش تو جیبهاى من هم پول بود . پسر بچه خوشحال مىرود توى امامزاده و ما مىرویم کنار نهر .
من تشنهام . دو دستم را پیاله مىکنم و قدرى آب برمىدارم . چشمم به گل محمدى کوچکى مىافتد که روى آب شناور است و همراه آب به کوچه باغهاى پایین مىرود . على مىگوید: « چه بوى عطرى مىآید .» آب مىخورم و مىگویم از آن گل است . على گل را مىبیند و مىگوید چه عطرى دارد . مهدى که کمى آنطرفتر از جوى آب نشسته مىگوید: « بویش تا اینجا هم آمد . جداً چه بویى دارد این گل . مىگویند بوى عطر گلها تا وقتى که آفتاب نخوردهاند بیشتر است .»
باران مىبارد . با ماشین برمىگردیم . به خانه که مىرسم . پدر هنوز خواب است . اما مادر کنار سماور نشسته و الهه را شیر مىدهد . یک چاى داغ مىریزم توى استکان . اما هنوز نصف آن را نخوردهام که کسى درمىزند . چقدر هم شتاب دارد . استکان را مىگذارم و از ترس آن که بیشتر در بزند به طرف در مىدوم . مهدى است . دستم را مىکشد و مرا مىبرد بیرون . مىترسم و جا مىخورم یعنى چه اتفاقى افتاده . مهدى گریه مىکند . هقهق گریه نمىگذارد حرف بزند . مىگویم نکند براى على اتفاقى ... که على را مىبینم . سر به دیوار گذاشته و آنطرفتر کنار کوچه ایستاده . خدایا اینها چهشان شده چرا مثل مادر مردهها گریه مىکنند . علی اشاره میکند به درختها « نگاه کن» نگاه مىکنم به شاخههایى که از دیوار خانه همسایه پیدایند و مىگویم: «چى را نگاه کنم؟ » مىگوید: « نمىبینى ؟ درختها را نمىبینى؟ » و هقهق گریه امانش نمىدهد . مىبینم، خب که چى؟
على از آن طرف کوچه سر را از روى دستهایش برمىدارد و هقهقکنان مىگوید: « الان فصل گل؟ فصل گل محمدیه؟ » .
مىدوم توى کوچه زیر باران . دستهاى گرم على و مهدى را مىگیرم . بغض دوباره توى گلویم مىشکند . مادرم آمده دم در و با تعجب ما را نگاه مىکند ...
منبع: وبلاگ حاج حمید