سفارش تبلیغ
صبا ویژن
أینَ المُنتظَر...

 

 

 

 

[ و به مردى که در ستودن او افراط کرد ، و آنچه در دل داشت به زبان نیاورد فرمود : ] من کمتر از آنم که بر زبان آرى و برتر از آنم که در دل دارى . [نهج البلاغه]

مطالب زیر توسط      نوشته شده است!

شاید شما هم با این چنین صحنه ای مواجه شده باشید

حال عجیبى دارم . دلم گرفته، هنوز تکه‏اى بغض مثل یک گوى شیشه‏اى راه گلویم را بسته . حتى دعاى کمیلى هم که على با آن صداى حزین و زیبایش خواند نتوانسته تمام بغضم را بشکند . چیزى توى دلم سنگینى مى‏کند . حال آسمانى را دارم که پر از ابرهاى بارانى است . ابرهایى که مى‏بارند و نمى‏بارند . 

هر سه با هم سر قرار مى‏رسیم . ابرهاى سفید و خاکسترى آرام آرام چهره ماه را مى‏پوشانند . فاتحه‏اى مى‏خوانیم و راه مى‏افتیم . سکوت، هواى سرد بیابان، تنهایى، بغض‏هاى فرو خورده .

على زمزمه مى‏کند: دل مى‏رود ز دستم . من و مهدى جوابش مى‏دهیم: یابن‏الحسن کجایى؟ على مى‏خواند: منتظر تو هستم . هر سه با هم زمزمه مى‏کنیم: یابن‏الحسن کجایى . ؟ یک قطره باران روى پیشانى‏ام مى‏چکد . یا قطره باران سرد است‏یا پیشانى من داغ . دلم مى‏خواست این قطره روى لبهاى خشکیده‏ام مى‏چکید . احساس مى‏کنم تمام بیابان با ما زمزمه مى‏کند . على دستهایش را با حالت تضرع و استغاثه بالا مى‏برد .

اى مـاهتـاب زیبــا ............. اى نور چشم زهرا
خواندیم هر محرم ............. این زخم را دمـادم
یابن‏الحسن (عج) کجایى؟

صداى شکستن بغض را توى گلویم مى‏شنوم و تیله تیله اشک . بى‏خجالت از هم ناله مى‏کنیم ضجه مى‏زنیم و سراغ آقایمان را از سنگ و خاک و بیابان مى‏گیریم . و از آسمان که مثل دل ما گرفته و بارانى است . چشمهایم را مى‏بندم . دلم مى‏خواهد وقتى چشم باز مى‏کنم خیمه‏اى ببینم روشن و قامتى سبز که به نماز ایستاده . آى آقا مى‏شود روزى ما پشت‏سر شما قامت‏ببندیم .

صداى اذان از دور دستها مى‏آید . على هم اذان مى‏گوید . آشفته حزین، بى‏قرار، شیفته مى‏خوانیم و مى‏رویم . بیابان محرم ماست و پریشانیمان را با هیچ‏کس بازگو نمى‏کند . هوا کمى روشن مى‏شود . آسمان مى‏بارد و نمى‏بارد . جایى زمین گل شده، حتما از باران شب قبل مثل آینه صاف است و هنوز ترک برنداشته . هر کسى حال خودش را دارد . با هم هستیم و تنها . تنهاییم و با هم . من کنار حوض کوچک گلى مى‏نشینم . على درحال سجده است . مهدى دو زانو روى زمین نشسته و با چفیه‏اش چشمها و صورتش را پوشانده .

با انگشت روى گل مى‏نویسم: « اى زمین تو نیز شاهد باش که ما جمعه‏ها قبل از طلوع سر به بیابان گذاشتیم و دربه‏در به دنبال آقایمان گشتیم و او را از ته دل صدا کردیم .»

اشکهایم با گل در هم مى‏آمیزند و قطره‏اى اشک از بالاى سرم روى نوشته مى‏چکد . مهرى بر شهادت زمین . على با تمام وجود فریاد مى‏زند . «یابن‏الحسن (ع) .» مهدى بلندتر ناله مى‏کند: «مولاى خوبم .» و من فقط لبهایم تکان مى‏خورند: «آقاى عزیزم .»

آسمان مى‏بارد و ما فکر مى‏کنیم تا ساعتى دیگر آب نوشته‏مان را به دل خاک خواهد سپرد . هوا روشن شده و نشده به امامزاده مى‏رسیم . پیرمرد خادم ما را مى‏شناسد . در حرم را باز مى‏کند و مى‏رود توى اتاقک خودش . نماز صبح را مى‏خوانیم . بعد دستهایمان را قفل معجر مى‏کنیم و دعاى ندبه را مى‏خوانیم .
از حرم که بیرون مى‏آییم . هوا کاملا روشن شده و نزدیک طلوع آفتاب است . کنار نهرى که از میان صحن امامزاده مى‏گذرد مى‏نشینم . پیرمرد برایمان خرما مى‏آورد . من و مهدى مى‏خوریم . على زیرکانه خرما را توى جیبش مى‏گذارد . من مى‏خندم و مى‏گویم: « خودت را خسته نکن دستت رو شد روزه‏اى .» مى‏خندد و مى‏گوید: «به زور بدهید بخورمش صوابش چند برابر مى‏شه‏» با مهدى مى‏دویم دنبالش فرار مى‏کند بیرون امامزاده و مى‏خورد سینه به سینه پسر بچه‏اى که دارد از در امامزاده مى‏آید توى صحن .

یک پسر بچه افغانى یا پاکستانى باید باشد . ما را که مى‏بیند دستش را دراز مى‏کند: «آقا پول بده تو را به خدا آقا» على مى‏گوید: «شیعه‏اى؟» پسر بچه نگاه مى‏کند توى چشمهاى على و با سادگى مى‏گوید «نه‏» على مى‏گوید: «صلوات چى؟ بلدى صلوات بفرستى؟ » . پسر بچه مى‏گوید: «بله‏» . على مى‏پرسد: «خانه‏تان کجاست؟» . چادرهاى نزدیک امامزاده را نشانمان مى‏دهد و مى‏گوید «آنجا» . على مى‏گوید: «پنج تا صلوات بفرست‏ببینم .» پسر بچه با همان لهجه خاصى که دارد پشت‏سر هم صلوات مى‏فرستد . على یک اسکناس پنجاه تومانى مى‏دهد به او و من فکر مى‏کنم کاش تو جیبهاى من هم پول بود . پسر بچه خوشحال مى‏رود توى امامزاده و ما مى‏رویم کنار نهر .

من تشنه‏ام . دو دستم را پیاله مى‏کنم و قدرى آب برمى‏دارم . چشمم به گل محمدى کوچکى مى‏افتد که روى آب شناور است و همراه آب به کوچه باغهاى پایین مى‏رود . على مى‏گوید: « چه بوى عطرى مى‏آید .» آب مى‏خورم و مى‏گویم از آن گل است . على گل را مى‏بیند و مى‏گوید چه عطرى دارد . مهدى که کمى آنطرف‏تر از جوى آب نشسته مى‏گوید: « بویش تا اینجا هم آمد . جداً چه بویى دارد این گل . مى‏گویند بوى عطر گلها تا وقتى که آفتاب نخورده‏اند بیشتر است .»

باران مى‏بارد . با ماشین برمى‏گردیم . به خانه که مى‏رسم . پدر هنوز خواب است . اما مادر کنار سماور نشسته و الهه را شیر مى‏دهد . یک چاى داغ مى‏ریزم توى استکان . اما هنوز نصف آن را نخورده‏ام که کسى درمى‏زند . چقدر هم شتاب دارد . استکان را مى‏گذارم و از ترس آن که بیشتر در بزند به طرف در مى‏دوم . مهدى است . دستم را مى‏کشد و مرا مى‏برد بیرون . مى‏ترسم و جا مى‏خورم یعنى چه اتفاقى افتاده . مهدى گریه مى‏کند . هق‏هق گریه نمى‏گذارد حرف بزند . مى‏گویم نکند براى على اتفاقى ... که على را مى‏بینم . سر به دیوار گذاشته و آنطرف‏تر کنار کوچه ایستاده . خدایا اینها چه‏شان شده چرا مثل مادر مرده‏ها گریه مى‏کنند . علی اشاره میکند به درختها « نگاه کن‏» نگاه مى‏کنم به شاخه‏هایى که از دیوار خانه همسایه پیدایند و مى‏گویم: «چى را نگاه کنم‏؟ » مى‏گوید: « نمى‏بینى ؟ درختها را نمى‏بینى؟ » و هق‏هق گریه امانش نمى‏دهد . مى‏بینم، خب که چى؟

على از آن طرف کوچه سر را از روى دستهایش برمى‏دارد و هق‏هق‏کنان مى‏گوید: « الان فصل گل؟ فصل گل محمدیه؟ » .

مى‏دوم توى کوچه زیر باران . دستهاى گرم على و مهدى را مى‏گیرم . بغض دوباره توى گلویم مى‏شکند . مادرم آمده دم در و با تعجب ما را نگاه مى‏کند ...

منبع: وبلاگ حاج حمید


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود

خواب دیــدم ، خواب دیـدم مــرده ام ............... خـواب دیــدم خستــه و افســـرده ام

روی مـن خــروارهــا ازخـــاک بــــــــود ............... وای قبــر مـن چـــه وحشتنــاک بـــود

تــا مـــیـان گـور رفتـــم دل گــرفـــــت ............... قبـــر کَــن سنـگ لحـــد را گِل گــرفت

بـالش زیــر ســرم از سنـــگ بـــــــود ............... غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

تــرس بـــود و وحشــت تنهـــا شــدن ............... پیش درگـــاه خـــــدا رســـــوا شـدن

هـرکـه آمـد پیش ، حرفی راند و رفت ............... ســوره حمـدی بـرایـم خوانـد و رفـت

نـالـه میکــردم ولیکــن بــی جـــــواب ............... تشنـه بــودم در پی یــک جـرعــه آب

یـک مــلک گفتـا بگـو نام تـــو چیست ............... آن یکــی فـریـــاد زد رَب تــو کیسـت

ای گنهکـــار سیــــه دل بستـــه پَــــر ............... نــام اربــابـــان خـــود یــک یــک ببــــر

گفتنــم عمــر خـودت کــردی تبــــــاه ............... نــامـه اعمـــــال تـو گشتـــه سیــــاه

مــا کــه مــامــوران حــق داوریــــــــم ............... نـک تــو را ســوی جهنــم می بریــم

نــا امیـــد از هـر کجـــا و دل فکـــــــار ............... می کشیــدندم به خفت سوی نــار

نــاگهـان الطـاف حـق آغــــاز شــــــد ............... از جنـــان درهـای رحمــت بـاز شــد

مـــردی آمـــد از تبــار آسمـــــــــــــان ............... نــور پیشـــانیش فـــوق کهکشـــان

صـورتش خـورشیـد بـود و غــرق نـور ............... جام چشمـانش پـر از شراب طهـور

گیسوانش شـط پـر جـوش و خـروش ............... در رکـابش قُدسیان حلقه به گـوش

لب کـه نـه ، سر چشمـه آب حیــات ...............  بیـن دستش کـائنــات و ممکنـــات

بر سرش دستــار سبـزی بسته بـود ............... بر دلـم مِهـرش عجب بنشسته بـود

کِی بـه زیبــائی او گِـل می رسیـــــد ............... پیش او یـوسـف خجالت می کشید

در قـــدوم آن نگــــــار مَـه جبیـــــــــن ............... از جــــلال حضــــرت حـق آفــــریــــن

دو ملک ســر را بــه زیـــر انــــداختنـد ............... بــال خـود را فـرش راهش سـاختنـد

غـرق حیـرت داشتــم ایـــن زمــزمــه ............... آمــــده اینجــــا حسیــن فـــاطمـــه؟

صــاحـب روز قیـــامــت آمــــــــــــــده ............... گــوئیـــــــا بهـــــر شفـــاعــت آمــده

ســـوی مـن آمـــد مـرا شـرمنده کرد ............... مهـــربـــانـــانـه بـه رویــم خنـده کرد

گفـت : آزادش کنیــد ایـن بنـــــده را ............... خــانــه آبــادش کنیــد ایــن بنــده را

اینکــه اینجـا ایــن چنیـن تنهـا شده ............... کـــام او بــا تـــربــت مـن وا شـــــده

مـادرش او را بـه عشقم زاده اسـت ............... گـریه کرده بعد ، شیرش داده است

اینکه میبینید در شور است و شین ............... ذکـــر لالا ئیش بـود « یــا حسیـن »

خویش را در سوز عشقــم آب کــرد ............... عکس مـن را بـر دل خــود قــاب کرد

بـارهــا بـر مـن محبــت کـــرده است ............... سینه اش را وقف هئیت کرده است

سینـه چــاک آل زهــــرا بـــوده است ............... چــای ریـــز مجلس مــا بـــوده است

اینکــه در پیش شمـــا گـردیـــده بَــد ............... جسم و جانش بوی روضه می دهد

بـا ادب در مجلس مـا می نشسـت ............... او بعشق مـن سـر خـود را شکست

پرچـم من را به دوشش می کشیـد ............... پــا بــرهنــه در عـــزایــم می دویــــد

اســم مـن راز و نیــازش بـوده است ............... تــربتـــم مُهــر نمـــازش بــوده اسـت

اقتــدا بــر خــواهـــرم زینـــب نمــــود ............... گاه میشــد صــورتش بهـــــرم کبــود 

حُرمت مـن را بـه دنیـا پـاس داشـت ............... ارتبــاطی تنـگ بــــا عبــــاس داشت

نــذر عبـاسـم بـه تــن کـــرده کفـــن ............... روز تــاســوعـــا شــده سقـــــای من

تـــــا کــــه دنیـا بــوده از مـن دم زده ............... او غـــذای روضـــــــــه ام را هـــم زده

بــارهـــا لعـــن امیــــه کــــرده اسـت ............... خـویـش را نــذر رقیـــه کـــــرده است

گــریــــه کــردم چــون بــرای اکبــــرم ............... بــــا خـــود او را نــــزد زهـــرا می برم

هـر چـه بـاشــد او بــرایم بنده است ............... او بســوزد  صـاحبش شـرمنده است

در مـرامـم نیسـت او تنهــا شـــــــود ............... بـــاعـــث خــوشحـــالی اعــــدا شود

در قیـامت عطــر و بـویـش می دهـم ............... پیش مَـردُم آبــــرویـش می دهــــــم

بــاز بـالاتـــر بـه روز ســرنــــوشـــــت ............... میشــود همســایـه مـن در بهشـت

        آری آری هـر کـه پـا بسـت من است    
  
    نامـه اعمـــال او دســـت مــن اســت


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

باز به بیراهه زد....

 دلم تنگ است... دلم برای تو تنگ است. باران عشقت بر قلبم باریدن گرفته است. راهی کویت شده ام به امید گوشه چشمی از تو محبوب دلم.

فاطمه جان! ای نور دیده خورشید!   با دلم چه کرده ای که اینهمه لبریز از توست. از سر شب این نام توست که بر زبانم جاریست. دلتنگی ام را هر چه میخواهی بنام. من تشنه مهر توام. محتاج نگاه توام. دستهای مهربانت کو؟ آمده ام تا در سایه سار آن دستان پاک اندکی بیاسایم. آسمان همه دلهای شکسته ابریست. خاکیان و افلاکیان همه در سوگ عزیزان تو نالانند. برای پدرت قطره قطره سوز دل بر دامان میریزند و برای نور دیدگانت خون میگریند.

فاطمه جان! یگانه بانوی مهربان دلم!  خاکی ترین التماسم را به درگاهت عرضه میکنم. تو چشمه احساسی و من تشنه مهرم. بگذار سر بر آستان تو... با تو... و در خنکای سایه سار دستان پر از مهربانی تو... آرام و غریبانه گریه کنم و بنالم.

فاطمه جان! ای پناه همه عالم!   آیا پناهم خواهی داد؟!


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

بنام هستی بخش مهربان

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟

گـذری کـن کـه ز غــم راه گـذر نیست مـرا

گـر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سـر سـودای تـو دارم غم سر نیست مـرا

بـی رخت اشک همـی بـارم و گل میکارم

غیـر از ایـن کار کنـون کار دگـر نیست مرا

شعر از امیر خسرو دهلوی


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

چهارشنبه 103 آذر 28

امروز:   0   بازدید

فهرست

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

موضوعات وبلاگ

حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم

أینَ المُنتظَر...

جستجوی وبلاگ من

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان

لینک دوستان

آوای آشنا

صدای خودم

اشتراک

 

آرشیو

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد   2413   بازدید